عاشقانه های کودک ذهن من

تو را با گل وبوسه با عطر ولبخند می شناسم

عاشقانه های کودک ذهن من

تو را با گل وبوسه با عطر ولبخند می شناسم

من تو را برای هیچ انگاشتن وجودم مواخذه نمی کنم

بوسه ودرد شب است ومن میان هیا هوهایی برای هیچ تنهایم . خسته از بودن نیستم از با هم بودن ها خسته ام . توی دفتر شعرم غزلی نیست که از خورشید نامی داشته باشد واز تو ای زیباترینم نشانه ای . اینجا شهر کبود تنهایی من است ودخترکی با چادر مشکی هر روز میان ابادی دلم قدم زنان به سوی فردا می رود ومن در اخر این داستان هر روز عاشق می شوم وتا اتنهای شب بیدار اما نگاه سردی هم به سوی من حواله نمی شود . یک شب قطره ای باران با تمام وجودش از اسمان به سوی زمین در هیاهوی غریب تنهایی خویش از دامن مادرش ابر سرازیر شد وبر گونه دخترکی خسته چکید. با اتش عشق گرم شد ودوباره باران شد

باران

نم نم بارانی که از گوشه چشمهای تو پیدا می شود ودشت گونه ها سرشار از طراوت وگلهای می شقایق می شوند باران تلخی است

 

باران می بارد که سبزه بروید من باران می بارانم تا کینه هایم بخشکد

 

باران امروز نبارید تو نمی دا نی چرا؟؟؟؟