عاشقانه های کودک ذهن من

تو را با گل وبوسه با عطر ولبخند می شناسم

عاشقانه های کودک ذهن من

تو را با گل وبوسه با عطر ولبخند می شناسم

بوسه ودرد شب است ومن میان هیا هوهایی برای هیچ تنهایم . خسته از بودن نیستم از با هم بودن ها خسته ام . توی دفتر شعرم غزلی نیست که از خورشید نامی داشته باشد واز تو ای زیباترینم نشانه ای . اینجا شهر کبود تنهایی من است ودخترکی با چادر مشکی هر روز میان ابادی دلم قدم زنان به سوی فردا می رود ومن در اخر این داستان هر روز عاشق می شوم وتا اتنهای شب بیدار اما نگاه سردی هم به سوی من حواله نمی شود . یک شب قطره ای باران با تمام وجودش از اسمان به سوی زمین در هیاهوی غریب تنهایی خویش از دامن مادرش ابر سرازیر شد وبر گونه دخترکی خسته چکید. با اتش عشق گرم شد ودوباره باران شد
نظرات 1 + ارسال نظر
طلا جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:28 ق.ظ http://www.ragetalaee.blogfa.com

سلام
خوب بارون مگه چشه؟
هم قشنگه هم ..."بماند "
قشنگ بود... یلدا خوش عید مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد